از آن روز تلخ اواخر تابستان 91، شش ماه میگذشت. کابوسهای
هر شبش، فریادهای کمک خواهی ابوالفضل بود. صبح که سر کار میرفت، دخترکش خواب بود،
کیف قرمز مدرسه در انتظار روز اول مهر، لحظه شماری میکرد. پاییز از راه میرسید و
تنها فرزندشان باید کلاس اول ابتدایی میرفت. هنوز لباس و کتاب و دفتر نخریده بودند.
حمید بنای ساختمان بود. یک روز کار میکرد و چند روز بیکار در
جستجوی محلی برای کسب معاش خود بود. همین آخرین کار، خیالش را برای چند هفته راحت کرده
بود. اگر مشکلی پیش نمیآمد و این ساختمان نیمه کاره را تمام میکرد، پول خوبی گیرش
میآمد که حداقل خرج لباس و لوازم التحریر دخترکش فراهم میشد، اما اتفاقی همه
معادلات را به هم ریخت.
اول صبح به میدان شهر رفت. جایی که کارگرها در انتظار آمدن صاحبکاری
منتظر مینشستند. در این بین گاهی کار گیرشان میآمد، خیلی وقتها هم نه! در این
روز بخصوص یکی از مشتریان کارگری را برای کمک در امر فرزکاری میخواست. ابوالفضل را
انتخاب کرد. جوانی حدود 37 ساله و به نظر خوب.
جنب و جوش زندانیها برای تهیه لوازم هفت سین و استقبال از بهار،
دلش را پر از غم میکند و باز به همان روز برمیگردد: چند قدم از ابوالفضل فاصله گرفت.
میخواست از واحد نیمه کاره روبرو، کمی ماسه برای ادامه کارش بیاورد. چشمش به قابلمه
رنگ و رو رفته غذایش افتاد. جایی برای گرم کردن غذا نبود. امروز هم میخواست همان طور
غذا را سرد بخورد. همانطور که میرفت گفت: کار رو تعطیل کن، ناهار بخوریم.
پایش را که به واحد روبرو گذاشت، ابوالفضل دستگاه فرز را روشن
کرد و دو قدم آن طرفتر ناگهان، صدای افتادن چیزی و بعد فریاد دلخراش او را شنید. چند
قدم رفته را با پریدن برگشت، ابوالفضل با صورتی غرق در خون، فریاد میزد و از راه پلههای
نیمه کاره به سمت کوچه میدوید. نابلدی ابوالفضل در کار کردن با دستگاه کار دست خودش و حمدی داد.
آن قدر وحشت کرده بود که یادش رفت گوشی تلفنش را بردارد. در
کوچه خود را به ابوالفضل رساند و با فریاد از همسایهها کمک خواست. یک نفر گوشی موبایلش
را به حمید داد و او با دستهای لرزان، شماره سه رقمی اوراژانس را گرفت. طولی نکشید
که امدادگران اورژانس از راه رسیدند. بریدگی عمیق گردن و خونی که فوران میزد و مردمی
که دور ابوالفضل و حمید حلقه زده بودند، پلیس را هم به این صحنه مشکوک کشاند.
اولین اقدام، جلوگیری از خونریزی شدید و انتقال به بیمارستان
بود. حمید در شوک حادثه به ساختمان بازگشت تا همراه پلیس بفهمد چه اتفاقی افتاده است؟
تکههای خرد شده سنگ فرز و خونی که در همان چند ثانیه فضای زیادی را روی خاکهای کف
هال و پذیرایی نیمه کاره پر کرده بود، خود گویای چگونگی اتفاق بود.
حمید میخواست خود را به بیمارستان برساند و حال کارگر جوان
را بپرسد که خبر مرگش را شنید و بعد با زبانی خشکیده، ماجرا را برای بازپرس ویژه قتل
و پلیس توضیح میداد. دستبند سرد قانون، دستانش را میفشرد و نالههای سوزناک مادر
و همسر ابوالفضل، همسر خودش و اشکهای وحشت زده دخترهای هر دوی آنان از دادگاه تا زندان،
او را بدرقه میکرد.
گزارش پزشکی قانونی هر گونه درگیری و ضرب و جرح عمدی را نفی میکرد. مرگ بر اثر اصابت
تکههای سنگ فرز و بریدگی شریانهای حیاتی گردن که تا استخوانها به طول ده سانتی متر
ادامه داشت. این حادثه کاملاغیرعمدی بود ولی به خاطر نداشتن محافظ برای دستگاه سنگبری
و عدم رعایت الزامات ایمنی کار، باید حدود 24 میلیون تومان به عنوان دیه و جریمه پرداخت
میکرد.
همسر حمید خانه را که پیش پرداختش تنها 4 میلیون تومان بود،
خالی کرد و با فروختن وسایل و کمک گرفتن از این و آن، فقط 5 میلیون تومان فراهم کرده
و همراه دخترکش با همان عروسک و کیف قرمز مدرسه به خانه محقر پدرش رفته بود.
خانواده ابوالفضل هم حق داشتند. نان آورشان را از دست داده داده
بودند. همان نان بخور و نمیر کارگری را هم دیگر نداشتند. زن، دو بچه و مادر پیر و خانهای
اجارهای! اما با همین وضع هم دلشان بزرگ بود. میدانستند ابوالفضل ناخواسته کشته شده
و حمید به گفته فامیل و در و همسایه آزارش به مورچه هم نمیرسید.
تلاش کارشناسان نمایندگی ستاد دیه استان تهران به بار نشست.
خانواده ابوالفضل که ابتدا به سهم قصور حمید معترض بودند و دیه بیشتری میخواستند،
با دعوت به آرامش و صلح و سازش، بخشی از دیه را بخشیدند و فقط 15 میلیون تومان خواستند
آن هم فقط برای اجاره های عقب افتاده خانه و کمک خرجی کوچک!
این بار نیکوکاران باز
هم به کمک آمدند. مبلغی که در سال 91 فراهم کردن آن برای خانوادهای مانند خانواده
حمید، غیرممکن بود. هر کدام از خیرین، مبلغی روی هم گذاشتند، بخشی هم خود نمایندگی
ستاد دیه اختصاص داد و در نهایت با 5 میلیونی که همسر حمید در دست داشت، 15 میلیون
تومان به خانواده ابوالفضل پرداخت کردند و حلالیت خواستند.
با توجه به در پیش بودن تعطیلات سال نو، تحویل چک در دادگاه
و رضایت گرفتن و رساندن به زندان، به سرعت انجام شد و در عصری زمستانی، زمانی که حمید
در سکوت اشکهایش، به آن روز شوم، ناهاری که هرگز گرم نشد، فریادهای دلخراش ابوالفضل،
روز اول مهر و برباد رفتن آرزوهایش برای بردن دخترکش به مدرسه و سفره هفت سین خالی
خانواده خودش و خانواده ابوالفضل فکر میکرد، خبر آزادیش را پشت تلفن از میان صدای
پر از گریه و خنده همسرش شنید و هنوز به خود نیامده بود که با بلندگوی سالن گفتند:
حمید... با کلیه لوازم جهت آزادی به نگهبانی اندرزگاه مراجعه نماید ... .